گرگها خوب بدانند در اين ايل غريب
گر پدر مرد ، تفنگ پدري ، هست هنوز
گرچه مردان قيبله همگي كشته شدند
توي گهواره چوبي پسري هست هنوز
آب اگر نيست نترسيد كه در قافلمان
دل دريايي و چشمان تري هست هنوز
دكتر زهرا رهنورد
Wednesday, July 22, 2009
Saturday, July 18, 2009
Ben X
There was an autistic boy who pushed him mom's tears back to her eyes so that she would not be sad anymore.
Monday, July 13, 2009
سیاوش کسرایی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار می پژمرد به جان من و خاک می شود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
باور کنم که آن همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
در کوره راه ها همه خاموش می شوند
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بالای بام ها و کنار دریچه ها
بی وصل و نامراد
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند
باور کنم که دل
روزی نمی تپد بی آن که سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
نفرین بر این دروغ
دروغ هراسناک پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک دوستی یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لب ها و دستهاست
کاین نقش آدمی بر لوحه زمان جاوید می شود
وین ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از یاد روزگار
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گلهای یاد کس را پر پر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ همواره عطر باور من در هوا پر است
Wednesday, July 8, 2009
تعجب
-بعضی وقتها، نه، همیشه، از بیتفاوتی آدما متعجب میشم - به نظرم این بهترین صفتی بود که میشد به کار برد اینجا .
چند روز پیش، متن نامهٔ خانوم سترپی رو خوندم، راستش اولش دلم گرفت و احساس عذاب وجدان پیدا کردم، که من برای اینکه زندگی خودم رو بهتر کنم از ایران اومدم...ولی بعدش دیدم که اولا این زندگی منه، و حداقل خودم خوب میدونم که چقدر تلاش کردم که همونجا هم بتونم به ایدآل هام، تعدیل شده حتی، برسم ولی در اولین فرصت و با سعی و شانس، اومدم بیرون، سختی زیادی نکشیدم، شاید چون که چیزی بوده که دلم میخواسته...
بهرحال، بعدش دیدم اگه اونجا بودم چی کار میتونستم بکنم، و دیدم شاید حالا که اینجام موثر تر هم شدم...کار خاصی نمیکنم، ولی اقلا فکر میکنم...نمیخوام لغت خوشحالی رو به کار ببرم ولی اقلا عذاب وجدان هم ندارم...
ولی دیدن آدمایی که براشون اهمیتی نداره و هیچ قدمی بر نمیدارن، یا حداکثر کاری که میکنن اینه که میگن ناراحتن از شرایط حال اونجا یا دیگه اگه خیلی بخوان از خودگذشتگی کنن تو ۲ تا مراسم شرکت میکنن تامل برانگیز میشه...اینکه حتی حاضر نیستند فکر کنند که چی شد که اینجوری شد، یا چی کار میشه کرد، یا برای بعدها باید چه روشی رو تو سیر فکری خودشون اقلا به کار ببرن...
Monday, July 6, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)