Monday, August 24, 2009

4. Let it

no friendship after relationship.

Saturday, August 8, 2009

Soup

My grannie used to make us a magic soup when we were sick, the last spoon driving away any sign of sickness...I'm making that soup for mysef but I'm still sick...well I guess she had the neverending affection powder in her hands...

Tuesday, August 4, 2009

خواهشی از شما

از آنجا که شرایط کنونی در کشور بسیار حساس میباشد و رسانه های بیگانه موشکافانه قضایای ایران را دنبال و اخبار مربوطه را منتشر میکنند بدینوسیله به کلیه احزاب، گروهها، گروهکها، جبهه ها، مجامع، مراجع، روحانیون، سیاسیون و خلاصه هرکسی که هرگونه خبر، بیانیه، اطلاعیه، پیام، نامه، سخنرانی و غیره از خودش صادر میکند صمیمانه توصیه میکنم که برای جلوگیری از پیچیدگی متن هنگام ترجمه و همچنیین جهت رعایت حال مترجم بیچاره به نکات زیر دقت کنند:

- درهنگام استفاده از استعارات و کنایاتی همچون خندیدن مرغ پخته به کیفرخواست اعترافیون (بیانیه اخیر جبهه مشارکت) ، تخم گذاشتن خروس زیر شکنجه نظام (نقل دویچه وله از یکی از مسوولان)، از دور سو سوزدن نور ولایت (سخنرانی آیت الله امامی کاشانی در جمکران)، شوری بیش ازحد آش پخته شده توسط حکومت (بیانیه اخیر جبهه مشارکت) به این نکته که ممکن است ترجمه وافی به متن این اصطلاحات در زبانهای بیگانه مضحک به نظر برسد توجه داشته باشند.

- از هموطنان آذری زبان (خصوصا جناب مهندس موسوی) صمیمانه خواهشمندم که حتی المقدور لطف فرموده و مطلب مورد نظر را برای یکی از دوستان فارس زبان بازگو کرده و به ایشان اجازه برگرداندن آن به نثر فارسی را مرحمت کنند (این کارحتی برای خود فارسی زبانان هم مفید است).

- از روحانیون عزیز که عادت دارند راه به راه از آیات قرآنی و روایات صدر اسلام نقل قول کنند تقاضا دارم که نام سوره، شماره آیه و آدرس کامل حدیث را هم ذکر کرده که مترجم بینوا بتواند با استفاده از تکنولوژی های جدید رسانه ای همچون " ترجمه قرآن و نهج البلاغه به بیست و چهار زبان زنده دنیا روی دیسک فشرده " (برای مثال http://www.p30download.com/archives/utility/useful_tool/download_quran_reciter_24_languages_full_mp3/)

مشکل خویش را حل کرده و مجبور به استخدام مترجم عربی نشود.

- به کار بردن عباراتی چون " خانواده عزیزان زندانی ... منتظر بودند تا در آستانه جشن ولادت منجی بشریت و احیاگر عدل و عدالت، حضرت ولی عصر (عج) ... بازگشت عزیزانشان ...را شاهد باشند " (ششمین بیانیه مجمع روحانیون مبارز) میتواند بسیار شبه برانگیز باشد و خواننده متن ترجمه شده را به این باور بیاندازد که جشن تولد یک عده کودک بیگناه به علت زندانی بودن (احتمالا) پدرانشان بهم خورده است.

- از هم میهنان عزیز و غیورهم که با حسن سلیقه و ظرافت خاص ایرانی مرتبا اقدام به ساختن شعارهای جدید مینمایند تقاضا دارم هنگام تراوش آنها دقت داشته باشند که در اثر کج فهمی بیگانگان اشتباها به جنبش صدمه وارد نشود. برای مثال شعاری همچون " پلیس ضد شورش احمدی رو بشورش " ممکن است در اذهان بیگانگان این تصور را ایجاد کند که مشکل مردم مظلوم و ستمدیده ایران با استحمام رییس جمهورغیرمنتخب قابل حل است.

با تشکر

کاریکاتور انقلاب 57 ؟؟

روزگار غریبی شده، میخواهم بنویسم این روزها را برای اینکه شاید یکبار بعدها بخوانم و به یاد آورم یا برای نیکا و اشکان که قرار است من را عمه رها صدا کنند تعریف کنم. همانطور که مادرم وقتی بچه بودیم بارها و بارها و بارها داستانهای اول انقلاب را برایمان تعریف میکرد.
همیشه صحبت ازاینجا شروع میشد که چی شد ما از آمریکا برگشتیم ایران؟ چی شد که یک بچه سه ماهه ( که من باشم) را با کل اثاثیه زدید زیر بغلتان و برگشتید یکهو؟ چرا پس هیچکدام از دوستان و هم دوره ای های آمریکا الان ایران نیستند؟ چرا پس ما فقط این عمو و خاله ها را هر چند سال یکبار میبینیم آنهم وقتی که برایمان از آمریکا آدامس بابل گام آورده اند و زودی هم دارند میروند؟
مادرهم همیشه میگفت بچه جان تو نمیدانی که برای من و پدرت چقدر باورنکردنی بود که میشنیدیم مردم روی دیوارها مرگ بر شاه مینویسند. میگفت هرچه با پدرت سبک سنگین کردیم دیدیم که نمیشود این چیزها را به چشم خودمان نبینیم. حالا این روزها برای اولین بار با پوست و گوشت و استخوانم درک میکنم که مادر چه میگفت و روزی هزار بار شکر میکنم (نمیدانم کی را؟) که حداقل قسمتی از این روزها را دیدم به چشم. و حالا میفهمم که چرا یک عالمه عمو و خاله در آمریکا دارم ... که چرا وقتی ریختند توی خانه ما که عمویم را دستگیر کنند مادر حامله ام اینقدر هول کرده، که چرا همیشه با یک تلخی خاصی تعریف میکند که من، که آن موقع سه چهار سال بیشتر نداشتم، با دیدن تفنگ در دست ماموران توی خانه مان پرسیده ام که آیا اینها شکارچی هستند و مادر هم توی رویشان گفته بله ولی آدم شکار میکنند.
حالا یادم می آید که یکبار که برای ملاقات عمو به زندان رفته بودیم و پشت دیوارهای بلند و سیم خاردارهای زندان قزل حصار با عمه ها و خانوم جون وهستی دخترعمو منتظر ملاقات بودیم بابا به من و هستی کاغذ و مداد شمعی داد تا هرکدام برای عمو یک نقاشی بکشیم. وقتی بالاخره اسممان را خواندند و رفتیم تو، عمه ها و بابا فقط از پشت شیشه و با تلفن توانستند با عمو حرف بزنند. خانوم جون هم که اینقدر گریه کرد که اصلا به صحبت نرسید. اما من و هستی را راه دادند توپیش خود خود عمو، که آنموقع یک مرد شکسته و لاغر و ریشو ولی خیلی مغرورو محکم به نظر من آمد.اما سر راه مامور زندان که به نظر من و هستی خیلی ترسناک و خشن بود نقاشی ها را از ما گرفت و گفت بدهید ما میرسانیم به دست عمو و من آن موقع هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم که خوب چرا ما خودمان ندهیم به عمو و توی بد ترکیب بد اخلاق بدهی؟ بعدا که به بابا گفتم اینجوری شده گفت حتما فکر کرده اند که نقشه ای یا رمزی توی نقاشی باشد که نباید به دست عمو برسد ... یک فحش آبدار هم البته وسط این جمله گفت که من الان یادم نمی آید.
حالا بابا دیگر نیست که ببیند که وقتی آدمها را میبرند زندان نقاشی که سهل است چشم پدر و مادرها و خواهرو برادرها فقط بعداز چهل روز به جسد تکه پاره بینوا روشن میشود و بس. خوب شد نیست که ببیند وگرنه باز دوباره میرفت توی یکی از آن دوره های افسردگی طولانیش، مثل همان دفعه که بعد از قتل فروهرها ... تا چند ماه نمیشد باهاش حرف زد ... حوصله هیچ کسی و هیچ کاری را هم نداشت.

خواب

خواب بسیار عجیبی‌ دیدم...خواب دیدم ایرانم، تو یه خیابونی شبیه انقلاب، و هنوز درگیری‌ها ادامه داره، میریزن بعدش و خیلی‌ آدم زیادی تو پیاده رو نیست، با یه نفر دیگه بودم، میدو ایم تو مغازه‌ها که پناه بگیریم، بعد می‌اییم بیرون ولی‌ جلمون چند تا از اون مجودات انسان نما هستند [نمی‌خوام بهشون بگم آدم]،بعد یکیو از پشت میزنن، خون نمیاد ولی‌ همه میدونیم که کشته شده...بعد میرم بالای یه تیر، خیلی‌ بالا نیستم ولی‌، ولی‌ ترس رو حس می‌کنم، کنارم یکی‌ از اون موجود‌ها میاد، کارت شناساییشو میگیره جلوی چشمم و تفنگشو میگیره جلوم، یکی‌ دیگه رو دوباره کنار من می‌کشه، روسری منو میکشه جلو، مانتوم هم میکشه پایین، حرفی‌ نمیزنم ولی‌ خودمو میبینم که ترسیدم...یه دختر میاد جلوش و داد میزانه و اعتراض میکنه، گویا دنبال اون دختر بودن و گردانندهٔ مراسم بوده، دختره با شجاعت تو روی اون موجودی که تفنگو گرفته به سمتش و دختر هم میدونه که شللیک میکنه وایستاده و اعتراض میکنه، به خودم میگم من جرأت اون دخترو ندارم، از خودم بدم میاد، اون موجود به من میگه شماها یه تجمعییو ازش باخبر شدید و اومدید، ولی‌ من با این کار دارم و اون دخترو جلوی من می‌کشه...خون نمیاد از سینش، ولی‌ سفید و تمیزه...هنوز بالای اوتیرم و دارم گریه میکنمو به خودم میگم من جرأت اون دخترو ندارم...

Sunday, August 2, 2009

حال و روز ما

دو سه هفته ای هست که رسیده ام اینجا، یعنی جسمم رسیده ولی دل و قلب و روحم هنوز در ایران است، تهران، تهران بعد از انتخابات که حالا دیگر سبز سبز است و حال و هوای متفاوت با همیشه دارد. از پنجره دفترم به آسمان نگاه میکنم، طبق معمول یک تکه ابر بزرگ پف کرده آنجاست. با خودم می گویم الان آسمان تهران چه رنگی است؟ یادم می افتد که آنجا ساعت 10:30 شب شده و حتما آسمان را صدای الله اکبر برداشته، خصوصا امشب بعد از پخش کمدی اعترافات!

نگاهم به صفحه کامپیوتر برمیگردد. ابراهیم نبوی عجب متن خوبی نوشته برای معترفین ... یکی گذاشته توی فیس بوک، از روی روز آنلاین. صفحه اول روز آنلاین را باز میکنم و مشغول خواندنم که یکهو یادم می افتد چند دقیقه ای است که بالاترین را نگاه نکرده ام. فوری در یک صفحه دیگر بالاترین را باز میکنم. حتما از آن موقع تا حالا حداقل ده تا لینک جدید داغ شده که من ندیده ام. آهنگ "من دچار خفقانم" استاد شجریان یکی از داغ شده هاست ... از معدود آهنگهایی است که این روزها گوشم به شنیدنش میرود ... آهنگ دارد پخش میشود ... روز نحس تحلیف نزدیک است و همه در بالاترین و فیس بوک و سایتهای دیگر در تلاشند تا ناامیدی و یاس ناشی از شوک اعترافات را به شور حضور در اعتراض به تحلیف تبدیل کنند. بعضی ها اما خیلی دیگر دارند تند میروند ... به امید آن روزی هستند که سر خامنه ای و احمدی نژاد عین همین بلاها را بیاورند و مدام حرف از تلافی میزنند. شاید هم حق دارند، شاید عکس العمل غریزی هر ایرانی به دیدن و شنیدن اخبار و فجایع این چند هفته اخیر همین باشد.

نیک آهنگ کوثر اما از حالا دارد همه را دعوت به آرامش و تصمیم گیری معقول میکند. به درستی از حالا نگران آن روزی است که دست این مردم خشمگین به احمدی نژاد و خامنه ای و قاضی مرتضوی برسد. نکند ما هم همین جنایات را به اسم انتفام تکرار کنیم. نکند ما هم در این دور باطل بیافتیم، مثل بعد از انقلاب که لاجوردی و امثالش روی ساواک را سفید کردند....

سایت سازگارا را باز میکنم... امروز هم مثل روزهای قبل با وظیفه شناسی تمام ده دقیقه فیلم از صحبت خودش ضبط کرده و گذاشته اینجا ... مخملباف هم یک داستان کوتاه راجع به شکنجه نوشته و اینکه چگونه یک انسان مبارز میتواند ظرف چند روزشکنجه روحی و جسمی به یک حیوان دست آموز تبدیل شود. چه داستان تلخی است ... اما چه خوب آدم را به درک حال و روز ابطحی و عطریانفرو بقیه وادار میکند. تمام بدنم شروع میکند به کرخ شدن...اشکها را هم که خیلی وقت است دیگر نمیتوانم جلویشان را بگیرم...

برمیگردم روی فیس بوک. یکی از بچه ها ویدئویی گذاشته که آموزش میدهد چگونه در برابر حمله با باتون ضد حمله بزنیم ضارب را از پا در بیاوریم. بدون اینکه لحظه ای فکر کنم میگذارمش روی صفحه خودم. فیلم در استرالیا درست شده ... همین که دارم با خودم فکر میکنم که استرالیایی ها دیگر چرا به چنین آموزشهایی نیاز دارند میبینم که پنج شش نفر دیگر از دوستان هم همین ویدئو را به اشتراک گذاشته اند ... با خودم میگویم آخر عمری ببین به چه روزی افتاده ایم...