Tuesday, August 4, 2009

کاریکاتور انقلاب 57 ؟؟

روزگار غریبی شده، میخواهم بنویسم این روزها را برای اینکه شاید یکبار بعدها بخوانم و به یاد آورم یا برای نیکا و اشکان که قرار است من را عمه رها صدا کنند تعریف کنم. همانطور که مادرم وقتی بچه بودیم بارها و بارها و بارها داستانهای اول انقلاب را برایمان تعریف میکرد.
همیشه صحبت ازاینجا شروع میشد که چی شد ما از آمریکا برگشتیم ایران؟ چی شد که یک بچه سه ماهه ( که من باشم) را با کل اثاثیه زدید زیر بغلتان و برگشتید یکهو؟ چرا پس هیچکدام از دوستان و هم دوره ای های آمریکا الان ایران نیستند؟ چرا پس ما فقط این عمو و خاله ها را هر چند سال یکبار میبینیم آنهم وقتی که برایمان از آمریکا آدامس بابل گام آورده اند و زودی هم دارند میروند؟
مادرهم همیشه میگفت بچه جان تو نمیدانی که برای من و پدرت چقدر باورنکردنی بود که میشنیدیم مردم روی دیوارها مرگ بر شاه مینویسند. میگفت هرچه با پدرت سبک سنگین کردیم دیدیم که نمیشود این چیزها را به چشم خودمان نبینیم. حالا این روزها برای اولین بار با پوست و گوشت و استخوانم درک میکنم که مادر چه میگفت و روزی هزار بار شکر میکنم (نمیدانم کی را؟) که حداقل قسمتی از این روزها را دیدم به چشم. و حالا میفهمم که چرا یک عالمه عمو و خاله در آمریکا دارم ... که چرا وقتی ریختند توی خانه ما که عمویم را دستگیر کنند مادر حامله ام اینقدر هول کرده، که چرا همیشه با یک تلخی خاصی تعریف میکند که من، که آن موقع سه چهار سال بیشتر نداشتم، با دیدن تفنگ در دست ماموران توی خانه مان پرسیده ام که آیا اینها شکارچی هستند و مادر هم توی رویشان گفته بله ولی آدم شکار میکنند.
حالا یادم می آید که یکبار که برای ملاقات عمو به زندان رفته بودیم و پشت دیوارهای بلند و سیم خاردارهای زندان قزل حصار با عمه ها و خانوم جون وهستی دخترعمو منتظر ملاقات بودیم بابا به من و هستی کاغذ و مداد شمعی داد تا هرکدام برای عمو یک نقاشی بکشیم. وقتی بالاخره اسممان را خواندند و رفتیم تو، عمه ها و بابا فقط از پشت شیشه و با تلفن توانستند با عمو حرف بزنند. خانوم جون هم که اینقدر گریه کرد که اصلا به صحبت نرسید. اما من و هستی را راه دادند توپیش خود خود عمو، که آنموقع یک مرد شکسته و لاغر و ریشو ولی خیلی مغرورو محکم به نظر من آمد.اما سر راه مامور زندان که به نظر من و هستی خیلی ترسناک و خشن بود نقاشی ها را از ما گرفت و گفت بدهید ما میرسانیم به دست عمو و من آن موقع هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم که خوب چرا ما خودمان ندهیم به عمو و توی بد ترکیب بد اخلاق بدهی؟ بعدا که به بابا گفتم اینجوری شده گفت حتما فکر کرده اند که نقشه ای یا رمزی توی نقاشی باشد که نباید به دست عمو برسد ... یک فحش آبدار هم البته وسط این جمله گفت که من الان یادم نمی آید.
حالا بابا دیگر نیست که ببیند که وقتی آدمها را میبرند زندان نقاشی که سهل است چشم پدر و مادرها و خواهرو برادرها فقط بعداز چهل روز به جسد تکه پاره بینوا روشن میشود و بس. خوب شد نیست که ببیند وگرنه باز دوباره میرفت توی یکی از آن دوره های افسردگی طولانیش، مثل همان دفعه که بعد از قتل فروهرها ... تا چند ماه نمیشد باهاش حرف زد ... حوصله هیچ کسی و هیچ کاری را هم نداشت.

No comments:

Post a Comment