Monday, January 25, 2010

باز هم آشفته نوشته ها

چند شبه همش خواب میبینم دارم فرار می‌کنم...کابوسم عوض شده، قبل ها، خواب جنگ و زلزله و آشوب میدیدم ولی‌ چند شبه که دارم فرار می‌کنم...شب اول، میدویدم و انگار که ۱۰۰ سال پیش بود، خونه‌های نساخته که میدونستم ۱۰۰ سال دیگه وجود خواهند داشت، دیشب هم داشتم میدویدم...همیشه هم تو محله‌ای این اتفاق‌ها می‌افته که تو تهران زندگی‌ می‌کردم...شاید تعبیرش حال خودمه، که در عذابم، که من، و همهٔ آدم ها، سرنوشتشون تو چند سال اول زندگیشون نه توسط خودشون، بلکه محیطی‌ که دارن توش رشد می‌کنن تعیین میشه...دلم می‌خواست برگردم و یه سری چیزارو عوض کنم...نوشتنش سخته ولی‌ مطمئن باش که روح و روانت رو میسابه...با اینکه یقین دارم پدر مادرم در مقایسهٔ با خیلی‌ آدم ها، تلاشو فداکاریهای خیلی‌ بیشتری کردن و هر کاری که فکر میکردن به نفع من برام انجام دادن...هدفم محکوم کردن اونها نیست، دلم میخواد داد بزنم که "انسان محکوم به آزادی" نیست، بلکه محکوم به تظاهر آزادیه

No comments:

Post a Comment