Thursday, May 14, 2009

دیباچه

ظرف دو سال گذشته طرز فکرم و نگاهم نسبت به زندگی دچار تغییر و تحول شدیدی شده است. خودم فکر میکنم این تغییرات در اثر دو سه عامل اصلی بوجود آمده اند. اولین و مهمترین آن فوت بسیار ناگهانی پدرم بود که فکر میکنم بزرگترین تاثیر را روی نحوه نگرشم به زندگی گذاشت. دوم کار کردن در یک شرکت بزرگ و آشنایی بسیار نزدیکم با زندگی طبقه متوسط در آمریکا وهمچنین از نزدیک دیدن زندگی ایرنیانی بود که به تبع شرایط یا منافع مالی – یا بعضا بدون فکر و صرف دنبال کردن راهی که دیگران پیموده اند - این زندگی خارج از فرهنگ خویش را برگزیده اند. سومین عامل هم مشاهده مداوم زجری است که همنوعانم برای رسیدن به خوشبختی ـ که شاید حتی تعریف درستی هم برایش ندارند - متحمل میشوند.

حدود دو سال پیش بود که به طور جدی شروع کردم به فکر کردن راجع به فلسفه هستی و زندگی تنها موجودی که توان دخل و تصرف نسبی در سرنوشتش را دارم ، خودم. تا قبل از آن تقریبا به طور کور کورانه و به دنبال راه دیگران یا به دنبال استعدادهای نسبیم در بعضی زمینه ها ، راهم را خیلی سریع و بدون تامل انتخاب میکردم. هدفم هم همیشه موفقیت صرف یا رقابت با دیگران بود.

ولی مجموعه این عوامل در یک بازه زمانی کوتاه مرا متوجه کرد که زندگی ارزشش خیلی کمتر از این حرفهاست یا حد اقل برای من اینطور است. من آدم این حرفها نیستم که به امید خوشبختی با موفقیت در آینده دور امروزم را فدا کنم. بعد از رفتن پدرم انگار یکباره اعتقاد شدید و عملی به پوچی زندگی پیدا کردم. همه اش شاید ظرف چند روز – قطعا در کمتر از یک هفته – اتفاق افتاد. به یکباره از آن آدمی که هدف مطلقش بالا رفتن از پله های ترقی - به تعریف عامیانه آن - بود تبدیل شدم به کسی که انگار این زندگی راقبلا یکبار زیسته و زیر و بمش را دیده سرد و گرمش را هم چشیده. یکهو برایم خیلی واضح و روشن شد که تنها راه تحمل این زندگی مزخرف دنبال کردن رویاهایم است، رویاهایی که تا چندی قبل حتی برای خودم هم مسخره بودند و فکر کردن بهشان برایم صرفا نوعی تفریح بود.

برای آدمی مثل من این تغییر خیلی بزرگی بود؛ منی که از شش تا بییست و شش سالگی شغل مورد علاقه ام این بود که یا جاسوس دوجانبه بشوم یا رییس جمهور، و مشکل اساسی زندگیم این بود که ریاست جمهوری ایران را قبول کنم یا آمریکا را حتما حدس میزنید که چه چرخش عظیمی بوده است. اما جالب اینجاست که از آن پس زندگیم وخودم را به عنوان یک انسان خیلی بیشتر دوست دارم. دیگر همیشه جان بر کف و آماده ام که هر لحظه بمیرم و مدام به این موضوع فکر میکنم که اگر فردا قرار باشد بمیرم دلم میخواهد امروزم چگونه بگذرد. همه تصمیمهایم را از این رو میگیرم و به بیشتر یکی دو سال در آینده فکر نمیکنم آنهم فقط به خاطر اینکه اگر از یک بیماری لاعلاج بمیرم یکی دو سالی ممکن است طول بکشد.

بعضی از دوستان و نزدیکانم به شدت نگران این تغییر حالت در من هستند و بعضی دیگر هم فکر کنم کلا ازمن دست شسته اند. اما من آنچنان آرامشی پیدا کرده ام که این آشفتگی دوستان ذره ای بر من اثر ندارد. گاهی فکر میکنم که عین این آدمهای مذهبی شده-ام که جوری با آرامش با کافران و گمراهان برخورد میکنند که انگار امیدوارند - یا حتی اطمینان دارند - که خداوند روزی راه راست را به ایشان نمایان کند.

چون این افکار و ذهنیات در زندگی من بسیار جدید و انقلابی بوده اند چند وقتی است که شروع به نوشتنشان کرده ام. اما هرگز تا کنون این نوشته ها را کسی نخوانده و بجز چند دوست بسیار نزدیک هم به کسی چیزی نگفته ام. در واقع تو دوست و خواننده عزیز جزو اولین نفراتی هستی که چیزی از من در این باره میشنوی.

این مقدمه ای بود برنوشته های آتی من که بدانی چرا چنین افکاری به دهنم خطور کرده!

1 comment:

  1. دو جمله تو موبایلم نوشتم که وقتی‌ روشن می‌کنم میبینم:
    "Carpe diem" & "Memento mori".
    فکر کنم جهار سال پیش بود

    معنیشون هم میشه: دو رو غنیمت شمر و روزی خواهی مرد.

    ReplyDelete